ماه چهره. با رخساری چون ماه. زیباروی: بدو گفتم که ای مه چهره مگذار که از گلزار تو ریحان برآید. عطار. بگیر طرۀ مه چهره ای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است. حافظ
ماه چهره. با رخساری چون ماه. زیباروی: بدو گفتم که ای مه چهره مگذار که از گلزار تو ریحان برآید. عطار. بگیر طرۀ مه چهره ای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است. حافظ
دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. آب آن از چشمه. سکنۀ آن 180 تن. ساکنان از طایفۀ بوالی هستند و زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. آب آن از چشمه. سکنۀ آن 180 تن. ساکنان از طایفۀ بوالی هستند و زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
همشهر. مردمی که از یک شهر باشند یا در یک شهر زیست کنند: ... که همشهری من به بند اندر است به زندان به بیم و گزند اندر است. فردوسی. اگر حقی به باب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید از من فراستانند. (تاریخ بیهقی). همه را سلاح بستد و بازداشت تا به سپاه بومسلم پیوندند به خویشان و همشهریان. (مجمل التواریخ و القصص). تو میهمان کعبه شده هفته ای و باز همشهریان کعبه تو را میهمان شده. خاقانی. همه همشهریان خاقانی با وی از کبر درنیامیزند. خاقانی. نگویم که دنیا نه ازبهر ماست که همشهری ما و هم شهر ماست. نظامی
همشهر. مردمی که از یک شهر باشند یا در یک شهر زیست کنند: ... که همشهری من به بند اندر است به زندان به بیم و گزند اندر است. فردوسی. اگر حقی به باب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید از من فراستانند. (تاریخ بیهقی). همه را سلاح بستد و بازداشت تا به سپاه بومسلم پیوندند به خویشان و همشهریان. (مجمل التواریخ و القصص). تو میهمان کعبه شده هفته ای و باز همشهریان کعبه تو را میهمان شده. خاقانی. همه همشهریان خاقانی با وی از کبر درنیامیزند. خاقانی. نگویم که دنیا نه ازبهر ماست که همشهری ما و هم شهر ماست. نظامی
آن که با دیگری در یک حجره زندگی کند. همنشین. دوست: مغی را که با من سر و کار بود نکوروی و هم حجره و یار بود. سعدی. ، در تداول دو کس را گویند که در بازار به یک دکان نشینند و کسب کنند یا دو طالب که در مدرسه دینی در یک حجره منزل گیرند
آن که با دیگری در یک حجره زندگی کند. همنشین. دوست: مغی را که با من سر و کار بود نکوروی و هم حجره و یار بود. سعدی. ، در تداول دو کس را گویند که در بازار به یک دکان نشینند و کسب کنند یا دو طالب که در مدرسه دینی در یک حجره منزل گیرند
هر یک از نیمه های برج متعلق به شمس یا قمر. نیمۀ اول هر برج مذکر متعلق به شمس و نیمۀ آخر متعلق به قمر است و نیمۀ اول هر برج مؤنث متعلق به قمر و نیمۀ آخر متعلق به شمس است. (یادداشت مؤلف از اصطلاحات احکام نجوم)
هر یک از نیمه های برج متعلق به شمس یا قمر. نیمۀ اول هر برج مذکر متعلق به شمس و نیمۀ آخر متعلق به قمر است و نیمۀ اول هر برج مؤنث متعلق به قمر و نیمۀ آخر متعلق به شمس است. (یادداشت مؤلف از اصطلاحات احکام نجوم)
دو کس که در یک شهر متولد شده در آن نشو و نما یافته اند. توضیح چون هم در کلمات مرکب افاده اشتراک در اسم ما بعد کند. توضیح بدین قیاس همشهر صحیح است و در بیت سوم ذیل از گرشاسب نامه اسدی: که فردوسی طوسی پاک مغز بدادست داد سخنهای نغز بشهنامه گیتی بیاراستست بدان نامه نام نیکو خواستست تو هم شهری او را و هم پیشه ای هم اندرسخن چابک اندیشه ای) میتوان اصل را هم شهر و (ی) پس از آنرا ضمیر دانست یعنی هم شهر او هستی (بقیاس هم پیشه ای) اما در تداول هم شهری مستعمل است و چون شهری صفت (نسبی) است از لحاظ دستور الحاق هم باول آن صحیح وفصیح نیست
دو کس که در یک شهر متولد شده در آن نشو و نما یافته اند. توضیح چون هم در کلمات مرکب افاده اشتراک در اسم ما بعد کند. توضیح بدین قیاس همشهر صحیح است و در بیت سوم ذیل از گرشاسب نامه اسدی: که فردوسی طوسی پاک مغز بدادست داد سخنهای نغز بشهنامه گیتی بیاراستست بدان نامه نام نیکو خواستست تو هم شهری او را و هم پیشه ای هم اندرسخن چابک اندیشه ای) میتوان اصل را هم شهر و (ی) پس از آنرا ضمیر دانست یعنی هم شهر او هستی (بقیاس هم پیشه ای) اما در تداول هم شهری مستعمل است و چون شهری صفت (نسبی) است از لحاظ دستور الحاق هم باول آن صحیح وفصیح نیست